IN THE NAME OF LOVE

                                                                       تا حالا دلتنگ کسی شدی؟ اصلا ميدونيد دلتنگی چيه ؟

بزرگترين دلتنگی اينه که بدونی اون کسی که دوسش داری هيچ وقت مال تو نميشه . اينکه بدونی يه روزی از کسی که دوسش داری بايد جداشی حالا چه بخوای چه نخوای

 تا حالا فکر کردی خوشبختی يعنی چی ؟

خوشبختی يعنی اينکه يکی يه گوشه دنيا باشه که دوست داشته باشه يکی باشه که پناه خستگی هات باشه يکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه

 تا حالا فکر کردی آرامش يعنی چی؟

 آرامش يعنی اينکه هميشه ته دلت مطمئن باشی که توی سينه کسی که دوسش داری يه خونه گرم داری

تا حالا فکر کردی زندگی يعنی چی؟

زندگی يعنی اينکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی برای بدست آوردن اونچيزی که بهش ايمان داری زندگی يعنی اينکه خودتو دوست داشته باشی برای اينکه توی دلت عشق اون هست


حالا به خودت فکر کن ! خودتو تا حالا معنی کردی ؟ و انسان يعنی هميشه انتظار ... انتظار ... انتظار ....    

نوشته شده در جمعه 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 11:13 توسط Amir Hosein| |


                                  ديدی                                عشقی

نبود در تار و پودش           ديدی گفت عاشقه عاشق

  نبودش     

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه ديدار اين خونه

فقط  خوابه ، تو كه رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو ديوارش غم

عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ،  بيا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون كه فكر نمي كردی نمونده پيشت، ديدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و  گنجشك  كلاغای

سياه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابيده  توی دنيای خاموشی  ،   ديگه  ساعت رو

طاقچه شده كارش فراموشی  ،  شده كارش فراموشی  ،  ديگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سياه  ،  تو كه  نيستی  توی  اين خونه ،   ديگه  آشفته

بازاريست  ،  تموم  گل ها  خشكيدن مثل خار بيابون ها ،  ديگه  از

رنگ  و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت

گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم كه تو می دونی،سرخاك

تو می ميرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گيرم

دل از

تو

 

نوشته شده در جمعه 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط Amir Hosein| |


                                                           نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می‌ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می‌کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ می‌کشد.

بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی‌بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می‌خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ‌ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن

...................................................................................                                                               دیروز را ورق می‌زنم و خاطرات گذشته را مرور می‌کنم .

در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می‌شنوم و التماس شاخه‌ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند .

کم کم به این باور می‌رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد .

به صفحات بهاری با تو بودن می‌رسم . بنفشه‌هایی که از بالای واژه‌ها سر می‌زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند .

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره‌های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره‌ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره‌های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…


نوشته شده در جمعه 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 11:1 توسط Amir Hosein| |


در خواب گریه می‌کردم.خواب دیدم که تو مرده ای بیدار شدم و اشک از گونه‌هایم جاری شد.

در خواب گریه می‌کردم.خوا دیدم که تو از من جدا شده ای.بیدار شدم و مدتی دراز به تلخی گریه کردم.

در خواب گریه می‌کردم. خواب دیدم که تو هنوز دوستم می‌داری بیدار شدم و باز سیل اشک از چشمانم فرو ریخت.

هر شب تو را به خواب می‌بینم که به مهربانی لبخند می‌زنی و من لرزان لرزان به پاهای عزیزت می‌اندازم.تو به حالت غمناک به من می‌نگری سر زیبای خود را تکان می‌دهی و مروارید تر اشک از چشمت فرو می‌ریزد.

آنگاه آهسته کلمه ای به من می‌گویی و دسته ای از گلهای سپید به من می‌دهی اما چون بیدار می‌شوم از دسته گل اثری نیست و آن کلمه را نیز فراموش از یاد برده ام........................                                
..........................................................

 

نوشته شده در شنبه 12 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 22:6 توسط Amir Hosein| |