IN THE NAME OF LOVE
نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان میریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز میکشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ میکشد.
بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمیبر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من میخندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن
................................................................................... دیروز را ورق میزنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم .
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی میشنوم و التماس شاخهها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند .
کم کم به این باور میرسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد .
به صفحات بهاری با تو بودن میرسم . بنفشههایی که از بالای واژهها سر میزنند و چشمان تو را بهانه کرده اند .
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستارههای زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستارهها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستارههای از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…